کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ...

  تولد دوباره ی زمین  برای ما می شود بهترین و ناب ترین روزهای خدا    دردانه نازنینمان هم در یکی از همین روزهای بهشتی آغوش مادرش را به تکه ای از بهشت وصل کرده است 4 ساله شد نعمت و رحمتی  که  ارزانیمان کرده خدا جانمان  به لطف و بزرگیش شایسته و بایسته است بهترین باشیم برای رشد و بالندگی عزیزترین موهبت خدا پسرم  نازنینم              9 فروردین را بر ما مبارک کردی                 بخاطر همه خوبیهایت شکر و سپاس     ...
18 فروردين 1394

فــَ فــَ فرانـ ...

مطابق معمول اغلب شبها کاناپه ی جلوی تلویزیون (محل مخصوص چرت زدنهای قبل از خواب  اصلی شبانه ی بابا )میزبان ایشان بود و باز هم مطابق معمول همه شبها مامانی که من باشم مشغول شست و شوی ظرفهای شام . مطابق معمول هر شب تلویزیون روی کانال اخبار است و بطور اخص اخبار اتفاقات فرانسه  این روزها تکرار می شود مطابق معمول شبها موقع کار مامان در آشپزخانه و چرت بابا روی مبل  پسرک در حال ولو کردن اسباب بازیهایش در اتاق و  ور رفتن با آنهاست فردا یش که طبق معمول هر عصر کیامهر را از مامان تحویل می گیریم و از خورد و خوراک و روزمره اش میپرسیم مامان  میگوید وای که چقدر قشنگ فرانسه را تعریف می کند! و ما در اینحالت ...
22 دی 1393

همه چیز دان الدوله !

از اطلاعات یک پسر 3 سال  و 9 ماهه که همه چیز را می گوید خودم میدانم و هرچه اصرار میکنیم از کجا بلد شده ای می گوید از خودم  : نفس زنان که به طبقه سوم می رسد تمام علایم و نشانه ها را رها میکند سه تا تابلوی گرد کوچک روی در را نادیده می گیرد و از لوله های گاز که در طبقه اول 6 تا هستند و در دو 4 تا و در سه به 2 می رسند می فهمد ما رسیده ایم به خانه مان !! مامان میدونی کی سوار لیموزین میشه ؟ رییس جمهور دیگه ! اگه بخواد بره خونش یا سیتی سنتر بچشو ببره یا بره سرکار !  میدونی شیشه هاش سیاهن چون کسی رییس جمهور و نبینه ! اگه سرشو از سان روف بیاره بیرون بهش شلیک میشه ! می پرسد مامان پازل چجوری تولید میشه ؟ بعد...
20 دی 1393

چرا عاقل کند کاری

خیر سرمان خواستیم عصر جمعه ای کمی بخوابیم گل پسرمان آمد که مادر چرا  خوابی الان که روزه گفتیم خسته ایم دلمان خواب میخواهد گفت باشه به یه شرط ، ببعی را هم بغل کنی و لالایی بخونی چاره چه  بود ؟ برای ببعی هم لالایی خواندیم . پتو را کشید رویمان و گفت بخواب مامان خوبم ! رفت و دو دقیقه بعدش آمد که مامان اجازه هست شکلات بخورم ؟ گفتیمش بله . رفت و دوباره آمد که بازکردنش سخته میشه بازش کنی ؟ گفتیم به روی چشم ! رفت .پلکمان سنگین شده بود که آمد دوباره ... گفت مامان از دستت رفت شکلات ! اگه بدونی چقدر خوشمزه بود ! گفتیم اشکالی نداره بعدا میخوریم گفت الان وقت شکلاته ، گفتیم برو بیار بخوریم ! فرستادیمش پی نخود سیاه که برود...
14 دی 1393

افسانه هستیش پایان یافت

یادتان هست  در چند پست قبل درخواست کرده بودم برای خانم دکتر " الف "  عزیز دعا کنید ... حالا  می خواهم برای آرامش روحش دعا کنید ..... به همین سادگی رفت ! الان دقیقا 12 روز و 12 ساعت است که چشم از دنیا بسته و رفته ! به همین سادگی ! سروش 16 ساله ماند و  بی مادری ... خودش اگر پزشک نبود و اطرافیانش از شوهر و خواهران و شوهر خواهرانش هم ، شاید بیشتر باور می کردیم که سرطان  مهمان 4 ماهه اش شود و نه بیشتر ! اگر 10 روز قبلترش لب خندان و چهره نازنینش را نمی دیدم که شال سبز رنگش را با چه سلیقه ای میل به میل می کرد و طرح و نقش می انداخت شاید بیشتر باورمان میشد که رفت ! از وقتی خواهر بزرگ الهام نمر...
8 دی 1393

این روزها

 این روزهای بزرگ مرد کوچکمان پر است از تغییرات محسوس از نوع همان خاص بودنهای منحصر بفردش . رفتارهای خاص و مقاومتهای ریز و درشتش البته هنوز باقی است  که  همه اش خوبِ خوبِ خوب است برای ما ، ادا و اصولهایش اصلا دل از ما میبرد ! اصلا همین ها حالمان را خوب می کند ! همین که برای یک بیرون رفتن ساده باید کلی دلیل بیاوریم و با هم گفتگوکنیم و متقاعدش کنیم و لباس انتخاب کنیم و ناز بکشیم و چه و چه و چه !  از همه بیشتر تمرین صبوری می کنیم ، تمرین اختیار گرفتن تن صدا ،تمرین گفتگوی منطقی با یک کودک 3و نیم ساله که اتفاقا خیلی هم به لب خندان و صدای مهربان مادرش حساس است ! خوب است برای اینکه یادمان بماند می توان کودک بود ...
24 آذر 1393

روی ماه خدا

         بفرمایید پاییز بفرمایید برگهای هزار رنگ بفرمایید چای آتشی با صدای رودخانه بفرمایید خش خش بی پایان برگ بفرمایید نم نم باران بفرمایید یه عالمه حس خوب                   بفرمایید برف پاییزی بفرمایید آدم برفی ، مهمان عزیز پاییزیِ ما بفرمایید آش رشته و شلغم و لبو بفرمایید انگشتانِ یخ زده و دماغِ قرمز بفرمایید با هم    " روی ماه خدا را ببوسیم   "    ببخشید ما عکسها را مرتب می چینیم ، اگر شما در هم می...
9 آذر 1393

قند پهلو می شود با تو تلخی آغوشم

رباتی که به نقل از بابا وقتی که ایشان دم در ایستاده بودند و پاهای پسرشان را در کفشهایش به سختی فرو برده بودند( حتما کفش پوشیدن باباها را دیده اید ) تا هر چه سریعتر پسر را به مادرش برسانند ، ناگهان پسر کفشها از پا به در آورده به سرعت وارد خانه شده خودکار و کاغذی بر میدارد و در فاصله 1 دقیقه حدودا ، این ربات را ترسیم نموده برای هدیه به مامان خسته از سرکار برگشته ! و این ترفند دلبرانه پسر برای مادرش است که  پس از برگشتن مادرش از ماموریت خارج از شهر پس از یک روز دوری از پسر ، حسابی می تواند به مادر یادآور گردد که خیلی خیلی دوستش دارد و هوای سلامتیش را دارد ! یک مبل جلوی گاز تا موقع غذا پختن کمر مادر اذیت نشود و پاهایش خسته نگردد ...
2 آذر 1393

ســــــــــــــــــــلام نام زیبای خداست ، پس به نامِ سلام

خوبـــــــــــیم ، شکــــــــــر ! به لطف و نگاه مهربانش . شکر به وجود نازنین دوستانم مانبودیم به جبر زمانه ، دلمان هم بسی تنگ بود اما امان از جبر زمانه  ! آقای همکار IT ما را از خانه کوچک دوست داشتنی مان به مدد فایروالِ شبکه اش دور کرد و دور کرد تا امروز !  ما هم تسلیم شدیم ، همین .... لپ تابمان هم نه به جبر زمانه که به شگردهای مادرانه با همان سی دی TOY STORY "خیلی بد" دوبله شده اش که پسرک را عاشق و دلباخته و بی خواب و اسیر خودش کرده بود ، رفته برای تعمیر پیش دوست مجازی بابا و قرار نیست حالا حالا ها بیاید تا حداقل زمانی که عاشقی از یاد پسر برود ! پرانتز نوشت: ((مانده ایم چطور نظارتی روی به اصطلاح کالاهای فرهن...
2 آذر 1393