چرا عاقل کند کاری
خیر سرمان خواستیم عصر جمعه ای کمی بخوابیم
گل پسرمان آمد که مادر چرا خوابی الان که روزه
گفتیم خسته ایم دلمان خواب میخواهد
گفت باشه به یه شرط ، ببعی را هم بغل کنی و لالایی بخونی
چاره چه بود ؟ برای ببعی هم لالایی خواندیم . پتو را کشید رویمان و گفت بخواب مامان خوبم !
رفت و دو دقیقه بعدش آمد که مامان اجازه هست شکلات بخورم ؟ گفتیمش بله . رفت و دوباره آمد که بازکردنش سخته میشه بازش کنی ؟ گفتیم به روی چشم ! رفت .پلکمان سنگین شده بود که آمد دوباره ...
گفت مامان از دستت رفت شکلات ! اگه بدونی چقدر خوشمزه بود !
گفتیم اشکالی نداره بعدا میخوریم گفت الان وقت شکلاته ، گفتیم برو بیار بخوریم !
فرستادیمش پی نخود سیاه که برود پشت پنجره ببیند هوا چرا ابری است ؟ برود منتظر باران باشد ...
چند ثانیه ای برگشت که نه از باران خبری نیست ، ابرها فقط برای قشنگی اومدن توی آسمون !
خواب خوبی بود خیلی بهمان چسبید ، خدا نصیب کند ...