جریان یک روز مرگی کمی متفاوت
سلام صبح بخیر امروز 4 شهریور 92 .برای تو پسرم مینویسم تا بدانی نیم ساعت اول یک روز بسیار معمولی در روزگار ما چگونه می گذرد ....
ساعت 7.45 در حالیکه با تو که فرشته وار خوابیده بودی خداحافظی کردم راهی محل کارم شدم البته پیاده . بالای کوچه را یک جر ثقیل بزرگ بند آورده بود و مجبور شدم از پایین کوچه مسیرم را تغییر دهم. سر راه در صف عابر بانک ملت برای گرفتن پول ایستاده بودم که مردی با ماشین دولتی ترمز خفنی گرفت ، ماشین را خاموش نکرده رها کرد و در صف ایستاد!
آقای نه چندان محترم : ماشین مفت ، بنزین مفت ، شعور ؟ فرهنگ ؟ کودکی که از اطراف خودروی تو می گذرد چه؟ ..... ای کاش می شد یک جیغ بنفش زد و گوش مالی اش داد !! ظاهرا خیر سرش رئیسی معاونی چیزی هم بود ! بگذریم سعی می کنم با یک لعنت فراموشش کنم و صبحم را خراب نکنم و بدون گرفتن پول برای اینکه دقیقه ای کمتر دی اکسید کربن تولید شود نوبتم را به آقای بی فکر دادم و راهی شدم!
همینجور که سرم پایین بود سوسک فلک زده ای را دیدم که به پشت روی زمین در حال جان دادن بود و زنبوری فرصت طلب نمیدانم داشت قلقلکش می داد یا ذره ذره میلش میفرمود ! وای عجب خشانتی !در طبیعت دست نبردم و نادیده گذشتم ....
به چراغ قرمز چهارراه رسیدم ، یک اتومبیل قبل از خط عابر ایستاده بود و من با خیال راحت از روی خط در حال عبور بودم که اگر یک لحظه سرم را بالا نمیگرفتم حداقل پای مبارکم زیر چرخهای ماشین پلیس له شده بود!! یک ادم خوشبین سعی میکند با خودش بگوید حتما ماموریتی حیاتی، مثلا نجات جان یک ادم باعث شده مجری محترم قانون از قانون بگذرد!؟!
از چهار راه که به خواست خدا گذشتم قرار بود مسیرم را در پیاده رو ادامه دهم که آقای میوه فروش برای اینکه راحت باشد وانتش را تا حلقوم مغازه اش اورده بود نزدیک تا بار خالی کند و دوباره مجبور شدم برگردم داخل خیابان و ....
اینبار سرم را بالا گرفته بودم که دیدم آقای جوانی لبخند زنان به سمتم می آید کمی که دقیق شدم دیدم به به دانشجوی فعال و پر کار و درسخوان و با انگیزه ام (که اتفاقا از این نوعش دیگر کم پیدا میشود) است و مهندسی شده برای خودش !! بعد از حال و احوال ، پرس و جو کردم که چه می کند و او در جواب گفت در شیرینی فروشی کوچه بغلی مشغول به کار است ! سعی کردم به زور لبخند بزنم و برایش آرزوی موفقیت بکنم و گفتم خیلی خوبه کار بهتر از بیکاری و این مزخرفات ! بعد یک دفعه یادم افتاد تقریبا یک ماه پیش بود که از جلوی همین شیرینی فروشی که می گذشتم دیدم جوانی که ماسک بر دهان داشت جلوی در را جارو می زد و با خودم گفتم چه آشناست ! امروز او را شناختم ! چشمان من هم که آماده برای...
خدایا پدر و مادرهای این بچه ها چه می کشند؟؟ این حق جوانان خوب مملکت من نیست ! اصلا منظور من این نیست که کار در شیرینی فروشی آنهم هر کاری کسر شان است نه ! منظور من این است که نمیشود هضم کرد پسری با آن انگیزه های بالا و هدفهای متعالی برای کسب لقمه نانی حلال حقش ازاین همه ثروت ،این باشد !
بالاخره رسیدم ...
و اما ...
پسرم برایت بهترینها را آرزو دارم ، آرزو دارم بتوانی و بگذارند سهمت را از این دنیا بگیری ، حق تو بسیار بیشتر از اینهاست ، تو پسر توانا باهوش و فهمیده ای هستی و تمام تلاشم را خواهم کرد که آنچه بشوی که باید ! به اوج گه رسیدی منو پدرت را فراموش نکن !بدان تو پس از سی سالگی من و سی و چهار سالگی پدرت همه چیزمان بودی همه یعنی غیر از تو هیچ !
شاد باشی و سربلند و سلامت