اعتصاب غذا
دیروز ( جمعه ) آخرین روز اعتصاب غذای دلبندمان بود .این بار یک هفته دوام داشت.خوشبختانه تیاناز جان دختر دایی نازنین 5 ساله ام ما را از این بحران نجات داد ! کیامهر حدودا دو بشقاب غذا! البته بشقاب کوچک از دستان فرشته کوچولو عذا خورد بدون دخالت بزرگترها و ما خانواده نگران را از نگرانی و به دنبال آن استرس و تنش و کشش نجات داد!
ما کلیه ترفندهای مادرانه ، پدرانه، مادربزرگانه ، دکترانه را بکار برده بودیم اما...... افسوس !
او در این زمینه به مادر عزیزش شباهت دارد زیرا که از خاطرات فراموش نشده کودکیم است که حدودا 3 ساله بودم که با مادرم به منزل یکی از اقوام رفته بودیم که اتفاقا ریش سفید و با تجربه بودند و مادرمان نزد ما از بد غذاییمان گفت که کلافه اش کرده ایم و از دستمان به عذاب است و ..... و بشنوید راه حل ایشان را: اصلا نگو بهش غذا بخور چیزی نمیگذره که میبینی خودش میره سراغ غذا و ما را اصلا ادم حساب نکردند! و ما زبل تر از آنها بودیم و چون از نقشه شومشان با خبر تا آنجا که تواااااانستیم مقاومت از خودمان بروز دادیم تا رودست بخورند که..... خوردند ما چنین بچه ای بوده ایم ! حالا چه انتظاری از پسرمان داریم؟
بله پسرمان پدر بزرگش را هم دست بکار ترغیب او از طریق نقاشی کرد که البته جذابیت داشت ولی
نتیجه خیر !
این هم اون لحظه ی نفس گیره