بامداد جانسوز
دلبند مادر
شبهای بلند زمستان را که به سحر پیوند می دهی با شب بیداریهای خستگی ناپذیرت ناخودآگاه می روم به دنیای نوزادی و بی خوابیهایت ، نمی دانم لذت نخوابیدن در چیست !؟ این را حتما وقتی "مرد تر " شدی باید جواب بدهی
حالا اگر همه چیز ختم به خیر شود و ما هم بتوانیم از خوبی تو استفاده کنیم و از اعضای اصلی بازی شما نباشیم و بتوانیم گاهی چشم بر هم بگذاریم و نیم ساعت به نیم ساعت بیدار شویم و ساعت را به شما یادآوری کنیم و شما در عالم بازی خودت هی به ما یادآوری کنی که هنوز کارت تمام نشده .... و چرا ما هی هی بیدار می شویم ، خوب باز هم بدک نیست ،می شود تا 7 صبح 5 ساعتی خوابید !
اما اگر
بازی شما به قول خودتان روی پشت بام باشد(همان بالای میز ناهارخوری) و این بار رفته باشی سراغ فلفل قرمزهای زینتی که مادرت برای مثلا قشنگی گذاشته باشد روی میز و تو درخت شوی و آن کدو تنبل کنارشان بشود میوه و هی از درخت بیفتد روی فلفل ها ..... و بعد کامیون و میکسر هم دست بکار شوند برای حمل فلفل های ریز ریز قرمز
و مادرت در خواب باشد و پدرت سر در کتاب
تو هم دستان فلفلیه کوچکت را به عادت این روزهای شروع عادات خاص 3 سالگی های لجبازانه تا مچ در دهانت فرو ببری .....
آن جیغ بنفشت همراه با گریه از تو که جیغ کشیدن در قاموست نیست
مادرت را و پدرت را 10 متر به هوا می پراند و با چشمان سیاه و گردتر شده جنابعالی و زبان بیرون آمده و سرخ تر ت تازه می فهمند که ای وای بر ما ....
وتو هستی که به همه چیز و همه جا چنگ می زنی و ما هستیم که هی ماست بر دهانت می ریزیم و هی آب .... ولی آرام نمی شوی و با گریه می گویی " مامان تو رو خدا کمکم کن"
و من هستم که به رسم دل نازکیم ، اشکهایم را پاک می کنم و می گویم این هم یکی دیگر از تندی های روزگار است باید تحملش کنی تا از رو برود
به پدرت می گویم یک سیب قرمز سرد شاید بد نباشد!
اتفاقا خوب بود ، تند تند گازش زدی و آنچنان با ولع خوردیش که ما را به خنده انداختی !
آرام تر شدی و در آغوشم خوابیدی . انگشتانت را که دو سه بار با صابون شسته بودم چشیدم ، وای وای وای ...
به صحنه جرم برگشتم برای جمع اوری فلفل های قرمز بی مروت ! چه بازی خوبی بود در ساعت 1.5 بامداد ! حیف که عاقبت بدی داشت!