کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

بامداد جانسوز

1392/11/4 11:19
نویسنده : مامان کیامهر
308 بازدید
اشتراک گذاری

دلبند مادر

شبهای بلند زمستان را که به سحر پیوند می دهی با شب بیداریهای خستگی ناپذیرت ناخودآگاه می روم به دنیای نوزادی و بی خوابیهایت ، نمی دانم لذت نخوابیدن در چیست !؟ این را حتما وقتی "مرد تر " شدی باید جواب بدهی خیال باطل

حالا اگر همه چیز ختم به خیر شود و ما هم بتوانیم از خوبی تو استفاده کنیم و از اعضای اصلی بازی شما نباشیم و بتوانیم گاهی چشم بر هم بگذاریم و نیم ساعت به نیم ساعت بیدار شویم و ساعت را به شما یادآوری کنیم و شما در عالم بازی خودت هی به ما یادآوری کنی که هنوز کارت تمام نشده .... و چرا ما هی هی بیدار می شویم ، خوب باز هم بدک نیست ،می شود تا 7 صبح 5 ساعتی خوابید !

اما اگر

بازی شما به قول خودتان روی پشت بام باشد(همان بالای میز ناهارخوری) و این بار رفته باشی سراغ فلفل قرمزهای زینتی که مادرت برای مثلا قشنگی گذاشته باشد روی میز و تو درخت شوی و آن کدو تنبل کنارشان بشود میوه و هی از درخت بیفتد روی فلفل ها ..... و بعد کامیون و میکسر هم دست بکار شوند برای حمل   فلفل های ریز ریز قرمز 

     و مادرت در خواب باشد و پدرت سر در کتاب

تو هم دستان فلفلیه کوچکت را به عادت این روزهای شروع عادات خاص 3 سالگی های لجبازانه تا مچ در دهانت فرو ببری .....

آن جیغ بنفشت همراه با گریه  از تو که جیغ کشیدن در قاموست نیست

مادرت را و پدرت را 10 متر به هوا می پراند و با چشمان سیاه و گردتر شده جنابعالی و زبان بیرون آمده و سرخ تر ت  تازه می فهمند که ای وای بر ما ....

وتو هستی که به همه چیز و همه جا چنگ می زنی و ما هستیم که هی ماست بر دهانت می ریزیم و هی آب .... ولی آرام نمی شوی و با گریه می گویی " مامان تو رو خدا کمکم کن"

و من هستم که به رسم دل نازکیم ، اشکهایم را پاک می کنم و می گویم    این هم یکی دیگر از تندی های روزگار است باید تحملش کنی تا از رو برود

به پدرت می گویم یک سیب قرمز سرد شاید بد نباشد!

اتفاقا خوب بود ، تند تند گازش زدی و آنچنان با ولع خوردیش که ما را به خنده انداختی !

آرام تر شدی و در آغوشم خوابیدی . انگشتانت را که دو سه بار با صابون شسته بودم چشیدم ، وای وای وای ...

به صحنه جرم برگشتم  برای جمع اوری فلفل های قرمز بی مروت ! چه بازی خوبی بود در ساعت 1.5 بامداد ! حیف که عاقبت بدی داشت!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

علی
4 بهمن 92 11:36
سلام پس از ورود به وبلاگ زير به يک سايت جالب هدايت مي شويد. پس از هدايت به آن سايت، ثبت نام کنيد. خيلي جالب و با حاله. آدرس: http://gorzak.mihanblog.com
بارانم
4 بهمن 92 22:01
ماجرایی داشتین دوستم اون موقع شب فک کنم قشنگ ترین قسمت ماجرا، با ولع سیب خوردن کیامهر بوده!!
مامان کیامهر
پاسخ
آی ای آی دقیقا درست حدس زدین دوستم .تا بحال اینجوری چیزی نخورده بود
مامان بهراد
5 بهمن 92 1:52
ای وااای منالهی بگردم من...همچنان با استرس دنبال کردم داستان رو که .....ما هم یه چنین داستانی داشتیم که البته بهراد شیشه شوی رو پاشید به چشمش
مامان کیامهر
پاسخ
عزیزم ببخشید ناراحت شدین.شیشه شوی هم خیلی بده مخصوصا که مواد شیمیایی هست و کلی مضر
خاله فرزانه
6 بهمن 92 19:44
خاله قربونت بره عزیزم تصورش هم خنده داره هم دردناکه
مامان کیامهر
پاسخ
خواهری خیلی دهشتناک بود
lمامان آرشیدا
9 بهمن 92 9:56
عجب تجربه وحشتناکی .عزیز دل خاله، وقتی بچه بودم اگه حرف بدی می زدم این تندی را تجربه می کردم و می دونم چقدر سوزناکه .امیدوارم شیرینی روزگار فقط خاطره این تندی را برات بزاره...
مامان کیامهر
پاسخ
جدی سیما؟ ممنون از دعای قشنگت دوستم
الــــــــيما
14 بهمن 92 14:22
هيچ كدام از نظر هاي من كه با موبايل مي فرستم نمياد................... مسئولين چرا رسيدگي نمي كنند خب!
مامان کیامهر
پاسخ
عزیزم الطافتون دریافت شده خدا را شکر نی نی وبلاگ تو این زمینه کمتر مشکل داره .من مدتی نبودم.از این به بعد در خدمتم
الــــــــيما
14 بهمن 92 14:23
خدا رو شكر كه به خير و خوشي گذشت شما از من خصوصي چيزي داشتيد بهار جان؟؟
مامان کیامهر
پاسخ
شکر شکر بله دوست جانم داشتم
الهام مامان علیرضا
16 بهمن 92 10:08
عزیزمی کیامهر جون فلفل اونم از نوع قرمز منم تصمیم داشتم تندی رو روی علیرضا خان پیاده کنم تا دیگه دست به دماغش نزنه ولی با خوندن این ماجرا دلم خیلی سوخت و پشیمون شدم خیلی زیبا نوشتی مامانی...
مامان کیامهر
پاسخ
الهام جون هیچوقت این کار و نکن خیلی وحشتناکه لطف شماست دوستم