جمعه...
امروز از آن روزهای دلتنگی تعطیل پاییزی است ....من و پسر در خانه تنها هستیم . همسر برای کمک به ابوی شان برای تعمیر لوله کشی خانه شان رفته .. بوی چوب دارچین از توی قابلمه روی گاز تمام هوای خانه را پر کرده ...پسر با تعجب می پرسد چرا امروز می تونم همش pepa pigببینم ؟! چرا امروز اشکال نداره ؟! مگه هنوز یک ساعت نشده؟می گویم امروز اشکالی ندارد.فقط امروز .
دلم میخواهد کز کنم یک گوشه زانوهایم را محکم در بغل بگیرم و فقط فکر کنم ، کسی از من نپرسد چرا بغض داری چرا .... !
غم، هی سنگینی اش را ولو می کند در چشمانم ، نمی گذارد بی دغدغه ی دستمال کاغذی فکر کنم ... یک سوال بی جواب دارد بزرگ می شود ، نکند از بزرگیش مغزم ترک بردارد؟؟
به سرنوشت یک دوست فکر میکنم از دوست بهتر مثل یک خواهر مثل یک همدم که پچ پچ های دوران نوجوانی مان را در گوش هم نجوا می کردیم و هی دلمان برای هم تنگ می شد .خوش آن روزها که شبش را با دعوای مامان و بابایمان صبح می کردیم ، آهای دخترا زبونتون فلج شد بخوابید کم بخندید کم حرف بزنید ... ای کاش هنوز مشکلاتمان همان پچ پچ ها بود !
همیشه دوست داشتم احساسش را نسبت به زندگیش . اما انگار این دفعه هم من اشتباه کرده بودم هم او ....
پدرش را که دیدم هزار حرف نا گفته در چشمانش دیدم .یک اندوه بی سر و ته . دخترش غمش بود .سرنوشت دخترش ....
مادرش اما با همان مهربانی چشمانش التماس داشت اشک داشت .تنهایش نگذار... نه هرگز ، مگر می توانم ... خیالتان راحت . وقتی گفتم راحت خجالت کشیدم.
از بچه معصوم و پاکش نمی توانم بگویم چون صفحه کلید را نمی بینم...
مستاصل می بینمش ای کاش کاری از دستم بر می آمد اما...
دیگر خیلی دیر شده خیلی زیاد!