کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

قند پهلو می شود با تو تلخی آغوشم

رباتی که به نقل از بابا وقتی که ایشان دم در ایستاده بودند و پاهای پسرشان را در کفشهایش به سختی فرو برده بودند( حتما کفش پوشیدن باباها را دیده اید ) تا هر چه سریعتر پسر را به مادرش برسانند ، ناگهان پسر کفشها از پا به در آورده به سرعت وارد خانه شده خودکار و کاغذی بر میدارد و در فاصله 1 دقیقه حدودا ، این ربات را ترسیم نموده برای هدیه به مامان خسته از سرکار برگشته ! و این ترفند دلبرانه پسر برای مادرش است که  پس از برگشتن مادرش از ماموریت خارج از شهر پس از یک روز دوری از پسر ، حسابی می تواند به مادر یادآور گردد که خیلی خیلی دوستش دارد و هوای سلامتیش را دارد ! یک مبل جلوی گاز تا موقع غذا پختن کمر مادر اذیت نشود و پاهایش خسته نگردد ...
2 آذر 1393

ســــــــــــــــــــلام نام زیبای خداست ، پس به نامِ سلام

خوبـــــــــــیم ، شکــــــــــر ! به لطف و نگاه مهربانش . شکر به وجود نازنین دوستانم مانبودیم به جبر زمانه ، دلمان هم بسی تنگ بود اما امان از جبر زمانه  ! آقای همکار IT ما را از خانه کوچک دوست داشتنی مان به مدد فایروالِ شبکه اش دور کرد و دور کرد تا امروز !  ما هم تسلیم شدیم ، همین .... لپ تابمان هم نه به جبر زمانه که به شگردهای مادرانه با همان سی دی TOY STORY "خیلی بد" دوبله شده اش که پسرک را عاشق و دلباخته و بی خواب و اسیر خودش کرده بود ، رفته برای تعمیر پیش دوست مجازی بابا و قرار نیست حالا حالا ها بیاید تا حداقل زمانی که عاشقی از یاد پسر برود ! پرانتز نوشت: ((مانده ایم چطور نظارتی روی به اصطلاح کالاهای فرهن...
2 آذر 1393

همین 4 حرف ساده

زنگ  ساعت یک صبح دیگر را نوید می دهد ، سلام می گویم  و جواب می شنوم ، احوال پرسی می کند ، یک " خوبم " می گویم عموما از سر عادت  و کارهای روزمره را به ترتیب و بدون هیچ مکثی انجام می دهم . یک لقمه نان و پنیر و گردو برای خودم آماده می کنم و برای او صبحانه دلخواهش کره ، مربا ، عسل و شیر  ، با همان سرعتی که صبح می طلبد و نه خیلی با آداب . چند دقیقه بعد پسرک خواب را بغل می کند ، یک بوس بر پیشانی اش می زند و با اشاره به سوییچ و کلید و کیفش می گوید  یادت نرود . پشت سرش 48 تا پله را پایین می روم ، در ماشین را باز می کنم ترمز دستی را می خوابانم و کیفش را می گذارم رویش تا پاهایش بدجا نباشد  . او می نشیند و ماشین...
7 شهريور 1393

گردن زرافه

پسرجانم شما بزرگواری که مادرت را دوست داری        به اندازه ی  تمام ستاره های پررنگ آسمون که پیدا هستن        به اندازه ی یه گل که بوی خیلی خوب داره         به اندازه گردن زرافـــــــــه و پدرت را به اندازه فقط یک ستاره !! که آنهم گاهی می گویی پیدا هم نیست !! البته می دانی همین " یک ستاره " شروع یک بازی جانانه می شود برای تو  و بابا .  پسر جانم شما جایگاهتان ویژه است در قلب ما همانطور که ما برای شما ممنون که مادرت را با خستگی یک روز کاری در آغوش کوچکت می فشاری و بوسه هایت را نثار...
3 شهريور 1393

خداحافظ ای همنشین شقایق

سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه های جدایی خداحافظ ای شعر شب های روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن دل خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای همنشین شقایق خداحافظ  ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من تو را می سپارم به دلهای خسته تورا میسپارم به مینای مهتاب تورا می سپارم به دامان دریا آوینای عزیزمان به همراه پدر و مادرش از مسافران هواپیمای طبس با کمال تاسف از میان ما رفتند . برای   ارامششان لطفا فاتحه بفرستید. به " الهام " عزیز و خانواده ایشون هم تسلیت می گم هرچند اندوهشون را کم نمیکنه. به وب آوینا جون سر بزنید و ...
21 مرداد 1393

2920 روز

19 مرداد سال 85 هنگامی که طی مراسم خاصی عروسی که من باشم و  دامادی که او را راهی خانه  خود خود خودشان  میکردند  عروسی که نیم نگاهی به اینه داشت که روشنی زندگیش بشود ، نیم نگاهی به روزهای مجردی که از روی پشت بام خانه همسایه دست خداحافظی برای همیشه تکان می دادند ، نیم نگاهی به قربانی روی زمین که هر چه التماس بزرگترها را کرده بود که خونش را نریزند  افاقه نکرده بود به حال و روز عقاید  پوسیده شان ،یک دعای قشنگ شد همراه همیشگی زندگیش   یک  سر و یک بالین بمانید    ا لهی         همسر و همراه بمانید الهی          ...
20 مرداد 1393

سفر مشهد

زیارت امام رضا بالاخره میسر شد تا بحال نگفته بودم که پسر جانمان چقدر هوای مشهد در سر دارد و هر گنبد و مناره ای را مشهد می داند. حتی در بازگشت از کیش از ما خواست خانه نرفته و با اتوبوسش به مشهد برویم . از 2 سالگی یا شاید کمی قبل ترش هوایی شده بود و عجیب برایمان اجابت خواسته اش میسر نمی شد که احتمالا طلبیده نمی شدیم . حتی بابا که دی ماه گذشته برای  سفر کاری مشهد نصیبش شد هم نشد که ما را همراه ببرد .یک نکته جالب از آن سفر این که وقتی در آخرین ساعات اقامتش در مشهد طی مکالمه تلفنی از کیامهر سوال کرد که چه سوغاتی دوست دارد برایش بیاورد ایشان درخواست یک گنبد زرد بزرگ نمودند و در نهایت پس از توضیحات  ما مبنی بر امکان پذیر نبودن تهیه...
17 مرداد 1393