کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

یاد ایام

در خانه تکانی این روزها و سرک کشیدن به کمد ها و زیر و رو کردن چند باره شان برای سر و سامان دادن به اشیایی که زحمت نگهداریشان را به ایشان سپرده ایم، رسیدم به یک فاکتور از فروشگاه لوازم سیسمونی و نوزاد به تاریخ 18/11/8٩ .ناخن گیر ، گوش پاک کن ، برس ، زیر دکمه سایز 0، شلوار پا دار سایز 0 و ... دست از کار کشیدم و از خدا خواسته نشستم روی لبه تخت و رفتم.... رفتم در همان روزهای همان سال ، ماه هشتم بارداری . انگار همین یک هفته پیش بود ، هنوز فکر می کردم طبق تاریخ آخرین سونوگرافی فرشته ام 20 فروردین می آید، هنوز پله ها را دو تا یکی بالا و پایین می رفتم و جسور بودم و نگاههای چپ چپ خانمهای میانسال را نمی فهمیدم ! من زرنگ نبودم ، فرشته ام کمکم می...
7 اسفند 1392

چوبکاری

در تداول عامه چوبکاری به  معنای خجالت دادن و شرمسار نمودن است! حتما تا بحال هم مورد چوبکاری واقع شده اید و هم چوبکاری فرموده اید .  در کل  شیوه خوبی است در فرهنگ  ما  البته به نظر من ، چرا ؟ چون از شیوه های فهماندن منظور و رسیدن به اهداف است  آنهم غیر مستقیم !  بله بنده نیز بسیار چوبکاری نموده ام در این سی و اندی سال و هم  فراوان چوبکاری شده ام  به  لطف اطرافیان ،  اما این آخری کمی متفاوت بود ، آخر از کوچک پسر 2 سال و 10 ماهه ام چوب خوردم ، تصمیم گرفت به شیوه رندان روزگار به هدفش برسد، بله دقیقا به همین صورت ... با لبخندی ملیح بر لب و چشمانی مهربان و گردنی متمایل به شانه راست پ...
26 بهمن 1392

سفر

سفر بودیم  ،  با دوستان همیشه همسفرمان  که این بار جمعمان جمع بود با آذر و  مرضیه عزیز و گلمان کم بود  بی  مهرانه و سمیه ، مرداد ماه قرار بر این شد بهمن ماه جمعمان جمع شود، پرواز با چند ساعت ،نه  یکی دو ساعت، بلکه 6 ساعت تاخیر انجام شد  !  ادم صبور میخواست و  بچه سربراه که ما بودیم و داشتیم!! کیامهر  بواسطه  ذوق و شوقش  برای سفر و مخصوصا هواپیما  خم به ابرو نیاورد از این همه تاخیر که هیچ ، بازی کرد با چمدان  کوچک شخصی اش  و  بعد از چند دقیقه  اغلب بچه های  حاضر در سالن انتظار هم به دنبال  کیامهر و آروین با چمدانهای کوچک و بزرگ  می د...
19 بهمن 1392

بامداد جانسوز

دلبند مادر شبهای بلند زمستان را که به سحر پیوند می دهی با شب بیداریهای خستگی ناپذیرت ناخودآگاه می روم به دنیای نوزادی و بی خوابیهایت ، نمی دانم لذت نخوابیدن در چیست !؟ این را حتما وقتی "مرد تر " شدی باید جواب بدهی حالا اگر همه چیز ختم به خیر شود و ما هم بتوانیم از خوبی تو استفاده کنیم و از اعضای اصلی بازی شما نباشیم و بتوانیم گاهی چشم بر هم بگذاریم و نیم ساعت به نیم ساعت بیدار شویم و ساعت را به شما یادآوری کنیم و شما در عالم بازی خودت هی به ما یادآوری کنی که هنوز کارت تمام نشده .... و چرا ما هی هی بیدار می شویم ، خوب باز هم بدک نیست ،می شود تا 7 صبح 5 ساعتی خوابید ! اما اگر بازی شما به قول خودتان روی پشت بام باشد(همان بالای میز ناه...
4 بهمن 1392

یک عدد پسر بسیار خلاق

او : مامان میشه تو این شیشه شیر بریزی بخورم ؟ من  از اتاق دیگر :بذار کارم تمام  بشه میام. میتونی به  پدرت بگی !  پدر :  بیا تا این صحنه را از دست ندادی خانم  و من با کمی غر به جهت  نیمه رها کردن کارم: شما پدر و پسر نمی تونین 5 دقیقه از من چیزی نخواین!!! پدر : ترسیدم خرابش کنه نبینی از دستت بره ! من :چی را ؟ پدر  اشاره کرد به :    ...
23 دی 1392

یک صبح خیلی خیلی خوب

مانند همیشه خاموش کردن زنگ بیدار باش سرک کشیدن در اتاق پسرک ، دیدن روی ماهش برای شارژ روزانه و عرض ارادتی آهسته رد کردن پرده و بررسی شرایط جوی فریاد شعفی که در گلو خفه میشود تا خواب پدر و پسر آشفته نشود  بابت دیدن برف دوباره این روزهای خیلی خوب با سرعت هر چه تمام مهیای خروج از خانه شدن به عشق پیاده روی در برف سکوت، برف  ، مه و غار غار کلاغ بدون هیچ صدای مزاحمی یک خانم عــــــــــــــــــــــــــــاشق برف در یک خیابان زیبای آرام حتما مدارس تعطیلند که سکوت است . این طور بود نفــــــــــــــــــس عمیـــــــــــــــــــــــق تغییر مسیر برای بیشتر ماندن و دیر تر رفتن سلام مهربانانه به یک خانم مس...
23 دی 1392

هر دم از این گل...

  اگر یکی از نشانه های مردانگی را سوراخ شدن جوراب ، آنهم نوک انگشت شصت بدانیم آنوقت می توان نتیجه گرفت که .... پسر: مامان بیا ببین جورابم پنجره در اورده! من : ای جانم ، چه جالب ! پسر : آره خـــــــــــــــیلی جالبه!  اگه خواستی واسم جوراب بخری ببین که پنجره داره یا نه! من :   من : کیامهر چرا سیبو این جوری خوردی؟ پسر : خوب مثل دکتر " براون"  دیگه ! اگه اینجوری بخوریم سرما نمی خوریم. من : ( دکتر براون یه شخصیت تو کارتون peppa ست که به بچه هایی که سرماخوردن شربت میده و وقتی ازش می پرسن چرا خودت سرما نمی خوری میگه چون من هر روز یه سیب می خورم بعد از کیفش یه سیب در میار...
19 دی 1392

اعتصاب غذا

دیروز (  جمعه ) آخرین  روز اعتصاب  غذای دلبندمان بود .این بار یک هفته  دوام داشت.خوشبختانه  تیاناز جان دختر دایی نازنین  5 ساله ام  ما را از این بحران نجات داد ! کیامهر حدودا دو بشقاب غذا! البته بشقاب کوچک  از دستان فرشته کوچولو عذا خورد بدون دخالت بزرگترها و ما خانواده نگران را  از  نگرانی و  به دنبال آن  استرس و  تنش و کشش نجات داد! ما کلیه ترفندهای مادرانه ، پدرانه، مادربزرگانه ، دکترانه را بکار برده بودیم اما...... افسوس ! او در این زمینه به مادر عزیزش شباهت دارد زیرا که از خاطرات فراموش نشده کودکیم است که حدودا 3 ساله بودم که با مادرم به منزل یکی از اقوام رفته بودیم که...
11 دی 1392

پسرک دارد پسر می شود

پسرک دارد خیلی بزرگ می شود آنقدر که  متملکاتش را دارد گسترش می دهد در حد متصاحب شدن لپ تابمان که عصای دستمان بود یک روزی!  این روزها نشانه های بزرگی را بیشتر بروز می دهد ، مثلا متقاعد کردنمان با انواع و اقسام دلایل مربوط و نا مربوط برای دیدن کارتون مورد علاقه اش یعنی : Peppa Pig  که این روزها تمام ذهنش را در گیر کرده و من تمام توانم را برای قانون مند کردن تماشایش دارم به کار می بندم وقت ی صبح با صدای تپ تپ  پاهای کوچکش  که  می آید تا مهربانانه بیدارم  کند  و با صدایی که هنوز خوب صاف نشده  و بیدار ،از خوابی که شب دیده با تک تک جزئیاتش  برایم تعریف کند  یعنی که من بزرگ شده ام .خ...
11 دی 1392