کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

همین 4 حرف ساده

زنگ  ساعت یک صبح دیگر را نوید می دهد ، سلام می گویم  و جواب می شنوم ، احوال پرسی می کند ، یک " خوبم " می گویم عموما از سر عادت  و کارهای روزمره را به ترتیب و بدون هیچ مکثی انجام می دهم . یک لقمه نان و پنیر و گردو برای خودم آماده می کنم و برای او صبحانه دلخواهش کره ، مربا ، عسل و شیر  ، با همان سرعتی که صبح می طلبد و نه خیلی با آداب . چند دقیقه بعد پسرک خواب را بغل می کند ، یک بوس بر پیشانی اش می زند و با اشاره به سوییچ و کلید و کیفش می گوید  یادت نرود . پشت سرش 48 تا پله را پایین می روم ، در ماشین را باز می کنم ترمز دستی را می خوابانم و کیفش را می گذارم رویش تا پاهایش بدجا نباشد  . او می نشیند و ماشین...
7 شهريور 1393

گردن زرافه

پسرجانم شما بزرگواری که مادرت را دوست داری        به اندازه ی  تمام ستاره های پررنگ آسمون که پیدا هستن        به اندازه ی یه گل که بوی خیلی خوب داره         به اندازه گردن زرافـــــــــه و پدرت را به اندازه فقط یک ستاره !! که آنهم گاهی می گویی پیدا هم نیست !! البته می دانی همین " یک ستاره " شروع یک بازی جانانه می شود برای تو  و بابا .  پسر جانم شما جایگاهتان ویژه است در قلب ما همانطور که ما برای شما ممنون که مادرت را با خستگی یک روز کاری در آغوش کوچکت می فشاری و بوسه هایت را نثار...
3 شهريور 1393

خداحافظ ای همنشین شقایق

سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه های جدایی خداحافظ ای شعر شب های روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن دل خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای همنشین شقایق خداحافظ  ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من تو را می سپارم به دلهای خسته تورا میسپارم به مینای مهتاب تورا می سپارم به دامان دریا آوینای عزیزمان به همراه پدر و مادرش از مسافران هواپیمای طبس با کمال تاسف از میان ما رفتند . برای   ارامششان لطفا فاتحه بفرستید. به " الهام " عزیز و خانواده ایشون هم تسلیت می گم هرچند اندوهشون را کم نمیکنه. به وب آوینا جون سر بزنید و ...
21 مرداد 1393

2920 روز

19 مرداد سال 85 هنگامی که طی مراسم خاصی عروسی که من باشم و  دامادی که او را راهی خانه  خود خود خودشان  میکردند  عروسی که نیم نگاهی به اینه داشت که روشنی زندگیش بشود ، نیم نگاهی به روزهای مجردی که از روی پشت بام خانه همسایه دست خداحافظی برای همیشه تکان می دادند ، نیم نگاهی به قربانی روی زمین که هر چه التماس بزرگترها را کرده بود که خونش را نریزند  افاقه نکرده بود به حال و روز عقاید  پوسیده شان ،یک دعای قشنگ شد همراه همیشگی زندگیش   یک  سر و یک بالین بمانید    ا لهی         همسر و همراه بمانید الهی          ...
20 مرداد 1393

سفر مشهد

زیارت امام رضا بالاخره میسر شد تا بحال نگفته بودم که پسر جانمان چقدر هوای مشهد در سر دارد و هر گنبد و مناره ای را مشهد می داند. حتی در بازگشت از کیش از ما خواست خانه نرفته و با اتوبوسش به مشهد برویم . از 2 سالگی یا شاید کمی قبل ترش هوایی شده بود و عجیب برایمان اجابت خواسته اش میسر نمی شد که احتمالا طلبیده نمی شدیم . حتی بابا که دی ماه گذشته برای  سفر کاری مشهد نصیبش شد هم نشد که ما را همراه ببرد .یک نکته جالب از آن سفر این که وقتی در آخرین ساعات اقامتش در مشهد طی مکالمه تلفنی از کیامهر سوال کرد که چه سوغاتی دوست دارد برایش بیاورد ایشان درخواست یک گنبد زرد بزرگ نمودند و در نهایت پس از توضیحات  ما مبنی بر امکان پذیر نبودن تهیه...
17 مرداد 1393

آش نذری

شب 21 رمضان آش کشک نذری کیامهر پخته می شود پارسال فقط شور و شوقش را داشت و تا مدتها باید قصه اش را می گفتیم امسال علاوه بر شور و شوقش حس همکاری هم از خرید و تهیه مواد گرفته تا هم زدن و مواد داخل دیگ ریختن و پخش کردن نذری البته با وسیله نقلیه بسیار مجهزشان روزی به یاد ماندنی برای همه حضار ساخت . ...
17 مرداد 1393

وجود نازنینت آزرده گزند مباد !

حال این روزهای دنیا هم خوب است هم بد ، هم رنگی است هم خاکستری ، هم خندان هم غمگین . عجیب هم حالهای خوش خیلی خوشند هم حالهای بد خیلی بد هم شبهای بهتر از هزار ماه داریم هم دقایق سنگین تر از یک عمر ماه عسل که میبینم فکر می کنم چقدر درجه آدمیت آدمها با هم فرق دارد ، خچالت زده می شوم که گاهی آرزوها و خواسته هایم  این قدر ناچیزند ، که اینقدر زبان ناشکری ام  زود زود می چرخد !  امید هم نه آنی است که می شناسیم ، توکل هم ، صبوری و استقامت هم ، وفا داری و عشق هم ! خبر های این روزها را که می بینم و میخوانم هم  فکرم دائم پی این می رود که نوع بشر واقعا به دنبال چیست ، مگر نه اینکه فرزندان خلف و نا خلف آدم قرار است چند صباحی در ...
31 تير 1393

کودک ادامه وجود آدمی است *

روی موزاییکهای سنگ فرش پارک قدم می زدیم باهم ، پسر جان بازیش شده بود  یک در میان از رویشان رفتن ، قاعده دار کردن و الگو دادن به موزاییکها ... درست مانند از بچگی تا بزرگی من ! درگیریم با موزاییکهای خیابان و خشتهای قالی . ضبط کردن بعضی حرفها یا صحنه های خیلی معمولی و به ظاهر کم اهمیت  ، تحسین و گاهی گلایه کردن از همان حرفها ، حتی اگر مربوط به ماهها پیش باشد ! عاشق قصه گفتن و قصه شنیدن  بودن را نیز !  عشق داشتن حریم خصوصی برای خودش  را هم ، آرام بودن و به قول بابا سیاست و منطقش را هم ،درست شبیه کودکیهای من ! عاشق حرکت دادن ماشینها در آب ِجاری در خیابان و بعد رد زدنِ چرخهای خیس روی آسفالت...
14 تير 1393

کتاب خوب

ماهی یک بار پنجشنبه ها با کیامهر قرار خرید کتاب داریم .آخرین باری که برای خرید رفتیم کتاب "بارباپاپا " را خریدیم . همان سریال بامزه دوست داشتنی" بارباپاپا عوض میشه "دهه شصت که از کانال 2 پخش میشد  حالا بصورت کتاب چاپ شده . چه حس ناب نوستالژیکی داشتم وقتی چشمم به کتاب افتاد .احساس کردم برای چند دقیقه  قدم کوتاه شد با موهای  دم اسبی قهوه ای روشن و پیراهن چیت گل قرمز چین دار مامان دوز کتاب را ورق می زنم . از همه بیشتر باربا براوو را یادم بود و کارهای بامزه ای که به ذهنش می رسید . البته در کتاب اسم بچه ها تغییر داده شده .همچنین دوستانشون فرانسوا و سیندی شده اند فرانسوا و کلودین . با صدای" بخر دیگه مامان...
4 تير 1393