کیامهرکیامهر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بهاری پسرم ، کیامهر

برای همه لحظه های خوب ...

خدای مهربانم را شاکرم برای تک تک روزهای خوب رفته ام برای هدیه با ارزشش به زندگی دو نفره مان برای بخشیدن عجیب ترین و ناب ترین حس دنیا ، مادر بودن  برای سلامتی و آرامش زندگی مان برای دردانه سه ساله ام که سرشار است از الطاف بی کرانش برای همسر خوب خوب خوبم برای خانواده همیشه همراهم برای همین نفسهایی که بی دردسر می روند و می آیند برای هر آنچه از او خواستم و او در اندک زمانی برایم فراهم کرد برای هر آنچه از او خواستم و او صلاحم را بیشتر خواست و نداد برای همه سالهای عمرم و هزار بار بیشتر برای 4 سالی که گذشت هوای بی هوایی هایم را خیلی دارد دوستش دارم ... ...
25 فروردين 1393

3 سالگی

بهانه بودنم ،  کیامهر جان  تولدت مبارک   3 ساله شدنت بر ما مبارک پی نوشت :  این روزها پسرجان  شدیدا  در جو خلبانی به سر میبرد و به کلی ذهنش درگیر این  موضوع شده و  کیک تولد  هم   در جهت  براورده کردن  خواسته ایشان هواپیمایی سفارش داده شد که به علت  لطف  کیک پز محترم  به شکل بالا بود! البته همین که دستمان در حنا نماند به بهانه تعطیلات و مرخصی  کارکنان  قنادی ، شکرگزاریم  امسال دو تولد برای دو خانواده  برگزار شد ! علی رغم تصمیم قبلی  ما  مبنی بر یک مراسم خیلی ساده با حضور مادرها و پدرها ! به ما میگن  یک خانواده  دقیقه ...
17 فروردين 1393

خانه به دوش

در پی اقدامات انقلابی  و دقیقه نودی ما زوج  غیر قابل پیش بینی ، اوضاع خانه مان  قمر در عقرب  گشته و یک تغییر اساسی در شکل و شمایلش در حال رخ دادن است و به قول پسر جانمان  داغون داغون داغون  شده است ! حالا کی قرار است  وضعیتمان  سر و سامان بگیرد را فقط خدا می داند!  احتمالا  ساعت 20 روز 29 اسفند، طبق تجربیات قبلی! و ما در این شرایط مهمان کنگر خورده و لنگر انداخته شدیم در خانه مامان ایران جان و البته گاهی لنگرمان را کمی آنطرف تر به سمت خانه پدر جان همسر جان هم میبریم .حالا بماند که این بندگان خدا در این روزهای پر کار پایانی سال چگونه با تمام وجود پذیرای ما هستند ... از آنجایی که پسر جا...
21 اسفند 1392

زن که باشی ...

چند وقتی است به دلیل معضل پیش آمده در زندگی "م" عزیز هی افکار فمینیستی در ذهنم رژه می روند ، بیان نمی شوند اما ذهنم را درگیر می کنند. نمی دانم آسمان همه زنها در دنیا همین رنگ بد رنگ است یا در وطن من ؟! سوال بچگیهایم را دوباره از خودم می پرسم ، چرا نام خانوادگی مامانا را توی شناسناممون نمی نویسن ؟؟؟ بعد خودم را مجاب کردم که چون فامیل مامان و بابا یکی است شاید یک بار نوشته اند . از دوستم که پرسیدم گفت فامیل مامان من هم توی شناسنامم نیست ! حس اون لحظم هنوز هم تازه تازه است ، یک جور نا امیدی بود یا شاید ترس ! ترس از مهم نبودن مامان ... نکنه یه روز یه خانم دیگه بیاد با اسم مامان و بگه من همون مامان واقعی تو هستم؟؟؟بعد ی...
11 اسفند 1392

یاد ایام

در خانه تکانی این روزها و سرک کشیدن به کمد ها و زیر و رو کردن چند باره شان برای سر و سامان دادن به اشیایی که زحمت نگهداریشان را به ایشان سپرده ایم، رسیدم به یک فاکتور از فروشگاه لوازم سیسمونی و نوزاد به تاریخ 18/11/8٩ .ناخن گیر ، گوش پاک کن ، برس ، زیر دکمه سایز 0، شلوار پا دار سایز 0 و ... دست از کار کشیدم و از خدا خواسته نشستم روی لبه تخت و رفتم.... رفتم در همان روزهای همان سال ، ماه هشتم بارداری . انگار همین یک هفته پیش بود ، هنوز فکر می کردم طبق تاریخ آخرین سونوگرافی فرشته ام 20 فروردین می آید، هنوز پله ها را دو تا یکی بالا و پایین می رفتم و جسور بودم و نگاههای چپ چپ خانمهای میانسال را نمی فهمیدم ! من زرنگ نبودم ، فرشته ام کمکم می...
7 اسفند 1392

چوبکاری

در تداول عامه چوبکاری به  معنای خجالت دادن و شرمسار نمودن است! حتما تا بحال هم مورد چوبکاری واقع شده اید و هم چوبکاری فرموده اید .  در کل  شیوه خوبی است در فرهنگ  ما  البته به نظر من ، چرا ؟ چون از شیوه های فهماندن منظور و رسیدن به اهداف است  آنهم غیر مستقیم !  بله بنده نیز بسیار چوبکاری نموده ام در این سی و اندی سال و هم  فراوان چوبکاری شده ام  به  لطف اطرافیان ،  اما این آخری کمی متفاوت بود ، آخر از کوچک پسر 2 سال و 10 ماهه ام چوب خوردم ، تصمیم گرفت به شیوه رندان روزگار به هدفش برسد، بله دقیقا به همین صورت ... با لبخندی ملیح بر لب و چشمانی مهربان و گردنی متمایل به شانه راست پ...
26 بهمن 1392

سفر

سفر بودیم  ،  با دوستان همیشه همسفرمان  که این بار جمعمان جمع بود با آذر و  مرضیه عزیز و گلمان کم بود  بی  مهرانه و سمیه ، مرداد ماه قرار بر این شد بهمن ماه جمعمان جمع شود، پرواز با چند ساعت ،نه  یکی دو ساعت، بلکه 6 ساعت تاخیر انجام شد  !  ادم صبور میخواست و  بچه سربراه که ما بودیم و داشتیم!! کیامهر  بواسطه  ذوق و شوقش  برای سفر و مخصوصا هواپیما  خم به ابرو نیاورد از این همه تاخیر که هیچ ، بازی کرد با چمدان  کوچک شخصی اش  و  بعد از چند دقیقه  اغلب بچه های  حاضر در سالن انتظار هم به دنبال  کیامهر و آروین با چمدانهای کوچک و بزرگ  می د...
19 بهمن 1392

بامداد جانسوز

دلبند مادر شبهای بلند زمستان را که به سحر پیوند می دهی با شب بیداریهای خستگی ناپذیرت ناخودآگاه می روم به دنیای نوزادی و بی خوابیهایت ، نمی دانم لذت نخوابیدن در چیست !؟ این را حتما وقتی "مرد تر " شدی باید جواب بدهی حالا اگر همه چیز ختم به خیر شود و ما هم بتوانیم از خوبی تو استفاده کنیم و از اعضای اصلی بازی شما نباشیم و بتوانیم گاهی چشم بر هم بگذاریم و نیم ساعت به نیم ساعت بیدار شویم و ساعت را به شما یادآوری کنیم و شما در عالم بازی خودت هی به ما یادآوری کنی که هنوز کارت تمام نشده .... و چرا ما هی هی بیدار می شویم ، خوب باز هم بدک نیست ،می شود تا 7 صبح 5 ساعتی خوابید ! اما اگر بازی شما به قول خودتان روی پشت بام باشد(همان بالای میز ناه...
4 بهمن 1392